Quantcast
Channel: بوی انسانیت و جوانمردی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

مدالی بی بدیل

0
0
خاطره ای زیبا از برادر شهید علی خانچین:


برای حمله طریق القدس،گروهان به فرماندهی شهید علی خانچین یک روز قبل از حمله از پادگان کرخه عازم سوسنگرد شد و در مدرسه ای که سایر برادران مسجد جزایری بودند مستقر شد.
روز را با توجیه نقشه حمله و غیره گذراندیم.حوالی بعد از ظهر خبر رسید که امشب شب حمله است و همه باید مهیا بشویم.عده ای از برادران به حمام رفته و غسل شهادت نمودند.لباسهای نظامی نو به تن کرده و سربند های مزین به نام های ائمه اطهار بر سر و سینه زدند.
حوالی غروب جلسه آخر با سخنرانی فرمانده علی خانچین،برگزار و پس از اقامه نماز جماعت و صرف شام حوالی ساعت 10 فرمان حرکت صادر شد.به اتفاق فرمانده و برادران عزیز تقوی،بیسیم چی گروهان و برادر رحیم قمیشی منتظر فرمان حمله ماندیم.
علی در حال خواندن قرآن بود که با دیدن من صدایم کرد و آرام به من گفت:ما دو نفر برادریم،شما در همین نقطه بمان و جلو نیا تا به شما صدمه ای وارد نشود،اگر اتفاقی افتاد لا اقل یکی از ما دو نفر زنده باشد تا به پدر و خانواده خدمت کند.فرمان حمله که صادر شد به اتفاق برادران رحیم قمیشی و محسن رهنمابه دنبال آنها حرکت کردیم.در طی مسیر در کانال به برادران صادق کرمانشاهی،فضل اله صرامی و شهید فرهاد شیرالی برخوردیم.فرهاد به شدت زخمی شده بود و صدایی از او نمی آمد ولی هنوز زنده بود.به اتفاق سایر برادران،دوستان مجروح را به عقب آوردیم.
هوا در حال طلوع آفتاب و نواختن نم نم باران بر چهره ما و شهدا و رزمندگان بود.نماز صبح را بجا آوردم و تا ظهر ماندم و کمک کردم.حوالی بعد از ظهر همان روز به مدرسه محل استقرار برگشتم.برادران یکی یکی می آمدند و خبر سایر دوستان را می آوردند.خبرهای متفاوتی پیچیده بود که فرمانده گروهان علی خانچین شهید شده است.و
با دوستان مشورت کردیم که این خبر را چگونه به خانواده منتقل کنیم.قرار شد این خبر را برادر عبدالحسین اسکندری که از برادران مسجد حجازی بود به خانواده بگوید.ایشان همان روز عازم اهواز شدند و این خبر را به خانواده دادند ولی کسی باور نکرده بود.فردا حوالی ظهر ساعت به اصرار دوستان به اهواز رفتم حدودا ساعت 11 رسیدم و زنگ خانه را زدم.صدایی از پشت در شنیدم که میگفت علی آمد.با دیدن من سراغ علی را گرفتند،با هر زحمتی بود خبر را به آنها دادم.
خانواده باورشان نمیشد که علی شهید شده است.به محله باغ شیخ منزل برادر بزرگم مرحوم حاج احمد گلبریان رفتم و ایشان به اتفاق سایر بچه های محله سر کوچه منزلشان جمع شده بودند.خبر شهادت علی را به آنها دادم و سپس به محل کار مرحوم پدرم که در خیابان امام خمینی بود رفتم.ایشان هم سراغ علی را از من گرفت و گفتم علی شهید شده است.
پدرم با روحیه بالا در جواب من گفتند ایشان را خدا به من داد و خودش نیز از من گرفت.با موتور خودم وی را به منزل آوردم.همسایه ها و دوستان در منزل جمع شده و عزاداری میکردند.
جنازه مطهر ایشان و تعداد دیگری از شهدا به اهواز منتقل نشده بود.پس از گذشت بیش از شش ماه نهایتا یک روز عمویم که در معراج شهدا فعالیت میکرد گفت که تعدادی شهید را از منطقه طریق القدس به سردخانه بیمارستان امام آورده اند.به اتفاق ایشان به سردخانه رفتم و جنازه علی را دیدم.پس از گذشت چند ماه ماندن جسد مطهر به روی زمین،جسد هنوز تر و تازه مانده بود،گویی که تازه شهید شده است.
مراسم تشییع با شکوه خاصی گرفته شد.وقتی جنازه ایشان را به منزل آوردیم،مادرم پشت جنازه فرزندش همچون یک داماد نقل و شیرینی به هوا پرتاب میکرد و شکر خدا را به جای می آورد که فرزندش را در راه خدا داده است.

یاد و خاطره اش گرامی باد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images